دسته: داستان کوتاه

0

تسبیح

تسبیحدورنمای آبشار را که دیدم، بی‌اختیار از کوه سرازیر شدم. مثل آبی که جاری بود. کوه تکه تکه بود و سنگی و از دل سنگ‌های شکافته، آب فوران می‌کرد و راهش را میان سنگها...

0

گلوله

«گلوله» آسمان شهر تهران قرمز تیره بود. به رنگ خون. هوا غبار آلود و صدای خش دار نفس‌های شهر خفه و گرفته به گوش می‌رسید.حکومت نظامی بود و سکوت وهم انگیزی همه‌ی شهر را...

0

شیطان

چند شبی بود که صداهای عجیبی در مجتمع مسکونی که در آن ساکن بودم به گوشم می‌رسید. این صداها را بخصوص شب‌ها که همه جا ساکت بود بیشتر و واضح تر می‌شنیدم. صدا شبیه...

0

محبوب منفور

محبوب منفورمارجل فی قلبین جوفینگرد نشسته بود روی زمین. چادرش با خاک یک رنگ شده بود. سفیدی روی سیاهی. زیر چانه‌اش، دوطرف چادر را گرفته بود و وسط مشتش، فشار می‌داد. آن یکی دستش...

0

رجعت

رجعتبا عجله وارد بانک شدم و به سراغ گیشه‌ی همیشگی دویدم. خم شدم و همانطور ایستاده گفتم: سلام آقای سرمدی خوبین؟ آقا یه مشکلی برام پیش اومده دستم به دامنت.جواب سلامم را با خنده...

0

سخنرانی

سخنرانی دستانم از کیسه‌های خرید کرده‌ام، پر است. میوه‌ها را روی زمین می‌گذارم تا بتوانم در را باز کنم، اما هندوانه همانطور با کیسه‌اش قِل می‌خورَد به طرف پلکان، می پرم و می‌گیرمش. وزیر...

0

کوتاه‌ترین

نوزاد را به بغلش سپردند. همانجا توی راهرو‌روی نیمکت نشست. پاهایش توان تحمل وزن او و نوزاد را نداشتند. دگمه های لباس بیمارستانی اش را باز کرد و نوزاد را برای اولین بار به...

0

سانتریفوژ

همیشه موقع گذاشتن لوله های آزمایش در داخل سانتریفوژ استرس می گرفتم. لوله ها باید کاملا موازنه می بودند. اگر مایع داخلشان کم و زیاد بود و یا دولوله ی مشابه روبروی هم گذاشته...

0

استخوان

از خانه ی عروس که بیرون زدیم چادرش را جمع کرد دور کمرش و تمد تند رفت نشست عقب ماشین . گره روسریش را سفت کرد و موهای برفی اش را که از روسری...

2

شرم

در چهارچوب یکی از درها ایستاده بود. دستهایش را در بغل گرفته بود و به چهارچوب در تکیه کرده بود و ما را تماشا می کرد. بچه های مدرسه با سر و صدا و...

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس