آخرین قدم

روی تخت دراز کشیده بود و به خود می پیچید. درد می کشید و ناله می کرد. نشستم لب تخت پاهایش را که مثل یک نوزاد به تخت می مالید گرفتم و ماساژ دادم. پوست پایش مثل شیشه صاف و شفاف بود. دست که می مالیدم قژقژ صدا می کرد. گفتم: دمر بشین تا کمرتون رو ماساژ بدم” دمر شد و آرام کمرش را ماساژ دادم . نمی توانست آرام بگیرد. همانوقت شهناز با یک لیوان آب و یک قرص بالای سرمان ایستاد و گفت:” مامان پاشو. پاشو این قرصو بخور. اینقدر درد نکشی. پاشو قربونت برم.”

بلند شد نشست. اشک هایش را کمتر دیده بودم. آنقدر در تمام عمرش درد کشیده بود که عادت داشت اما این آخری اشکش را درآورده بود و این نشان می داد که درد خیلی سختی است. مثل بچه ها، های های گریه می کرد. بغلش کردم و در آغوش فشارش دادم. گریه اش قطع شد و دراز کشید. برای ساعتی آرام شد.

یک ماهی بود بستری شده بود دکتر به خاطر پوکی استخوان زیاد و احتمال شکستگی خودبخودی، تاکید کرده بود خیلی حرکت نکند. بعد از برداشتن یک سینه اش و بهتر شدن جای زخم های عمل، به برخاستن از بستر امیدوار شده بود اما وقتی دکتر اجازه ی حرکت به او نداده بود سخت روحیه اش را از دست داده بود.

با اینحال هنوز هم امیدش بهتر از ما بود.

ساعتی بعد بلند شد و سراغ تلفن رفت. و تلفنهای روزانه اش را شروع کرد. خواهر، برادر، پسر خواهر، دختر برادرو… احوالپرسی. جویای حل مشکلات. دردودل. تلفنهایش که تمام شد از جا برخاست و سراغ آشپزخانه رفت و در فریزر را باز کرد. شهناز به طرفش دوید و گفت: مامان مامان جونم چیکار میخوای بکنی؟

  • میخوام غذا بپزم.
  • قربونت برم. شمازحمت نکش من می پزم
  • نه خودم میخوام بپزم
  • آخه تو؟ تو که حالت…
  • دیگه خسته شدم. ولم کن . از بس خوابیدم خسته شدم.

با اشاره به شهناز فهماندم رهایش کند. برای او که زحمتهای یک فامیل را در تمام عمرش کشیده بود خوابیدن سخت بود. از زحمتهای عروسی ها وپاگشا کردنهای دختر ها و پسرهای فامیل گرفته تا زایماهای دخترهای فامیل و رفت و آمدهای حاجی های از مکه برگشته.

از خانه تکانیهای شش ماه یک بار خودش و دخترش و خواهرش وبرادرش تا نگه داری بچه های مادر و پدر به سفر رفته ها ی فامیل که او نگه داریشان می کرد.

حالا ولی مجبور بود بخوابد.

دستانش می لرزید و خیلی نمی توانست روی پا بایستد. گوشت ماهیچه با استخوان را برداشت و توی قابلمه انداخت پریدیم جلو کمکش. یکی پیاز خورد کرد و دیگری هویج شست و او مثل همیشه دستور داد چه کنیم. گوشت را بار گذاشت. و خواست برنج بردارد. دویدم و برنج را آوردم و شستم. و با خنده گفتم:

“به به امروز میخواین ازاون دم پختیای خوشمزتون بار بذارینا.”

لبختد بی حوصله ای زد و گفت: “آره چند وقته به بچه هام غذای خوشمزه ندادم بخورن. “

من به شهناز نگاهی کردم و پوزخندی زدم و با مسخرگی گفتم:

“این یعنی که من و تو غذاهامون خوشمزه نیس ها.”

و او بی رودرواسی گفت:

“خب آره پس چی. یه مشت غذا آب یه راه دون یه راه میذارین جلو بچام.”

من خندیدم اما شهناز با دلخوری گفت:

“مامان من که هرچی خودت میگی مو یه مو اجرا می کنم؟”

و او با صرافت جواب داد:” بله. خیلی . وسطشم هر کاری خودت بخوای می کنی. هیچی نمیگی اما اون لابلا کارا که خودت بخوای می کنی.”

شهناز بیشتر شعله ور شد. و مثل همیشه جوش وردآورد.

” خیلی بی انصافی مامان. من هر کاری بخوام می کنم؟ من که الان دوماهه زندگی و بچه هامو گذاشتم اومدم اینجا کنار تو. هرچی ام بگی انجام میدم. بازم بهم غر می زنی.”

کم کم کار به جاهای باریک می کشید. دعوای مادر دختری قسمتی از برنامه ی هرروز بود. مادر با جدیت ادامه داد:

“بچات؟ بچات که همهش اینجان. جای بدی ام که نیسن. از اینجام خیلی بیشتر از خونتون خوششون میاد..”

داشتم دنبال بهانه ای می گشتم بحث را خاتمه دهم که خداراشکر زنگ در به صدا در آمد. پریدم و آیفون را برداشتم. فرشته ی نجات بود. لقاخانم. زن همسایه. یار دیرین سی ساله ی مادر. که بدون هم آب نمی خوردند. لابد آمده بود ببیند ما برای ظهر چه می پزیم. هر روز یک ساعتی از وقت پیش از ظهرشان مال هم بود. بیشتر او می آمد و گاهی همان جا دم در این یک ساعت می گذشت. چون او کار داشت و می خواست برود.

در واحد را باز کرد  و با چادر گل گلی اش که زیر بغل مچاله اش کرده بود وارد شد. دست و سینه ی سفیدش از تی شرت قرمز ش بیرون ریخته بود و موهای کوتاه تازه رنگ کرده اش حلقه حلقه توی صورتش آویزان بود.

سلام شلی کرد و باچشم وابرو از ما حال مادر را پرسید. من اشاره کردم به آشپزخانه:” امروز خانوم میخوان برای بچاشون ناهار دم پختی بپزن.”

لبخندی زد و گفت:

“راستی؟ منم مونده بودم چی بپزم. خوبس منم برم بپزم. حالا چرا خانوم؟  چه خبر شدس؟ خانوم از تو رختخواب بلند شدند؟”

مادر هنوز خودش را مشغول نشان می داد. انگار امروز با همه لج کرده بود. خیس کردن برنج را که نظارت کرد رفت نشست روی صندلی تلفن. و لقا خانم هم سراغش رفت و کنارش روی مبل نشست. چادر ش را انداخت روی شانه اش و صحبتشان گل انداخت.

برای ساعتی خیالمان راحت شد. سرش گرم می شد. شهناز آشپزخانه را تمیز کرد و من سالن را و وبعد هم رفتم سراغ پله ها. کار هر روزهمان بود. باید همه جا تمیز نگه داشته می شد. او خیلی حساس بود. نمی خواست وقتی برای دیدنش می آیند خانه کثیف باشد. من به علی زنگ زدم و لیست خرید میوه و شیرینی را دادم. باید تجهیزاتمان برای پذیرایی از مهمانان و عیادت کنندگان کامل می شد. مشغول بودم که شهناز آمد کنارم و آهسته گفت: “دوباره دست به قلبش میذاره درد داره ها. ازدست این دایی خیلی حرص خورده”

برگشتم و نگاهش کردم. زیر سینه اش را فشار می داد. رفتم و قرص زیر زبانی را از یخچال آوردم و جلویش گرفتم:

“مامان میخواین یه قرص زیر زبونی بخورین؟”

قرص را گرفت و همانطور که با لقا خانم در مورد برادرش حرف می زد آن را انداخت توی دهنش.

چند روزی بود در گیر مشکلات برادرش شده بودکه با زنش داشتند. می خواستند از هم جدا بشوند. و او میانداری می کرد. بیشتر تلفنهایش بین آن دو ردو بدل می شد. و حرص می خورد.

لقا خانم بعد از ساعتی رفت واو برنج را خودش پخت. سالاد شیرازی هم درست کرد. همانطور که درد می کشید. بچه ها که از مدرسه آمدند . سرو صدایشان سکوت خانه را پر کرد. و صدای او هم بلندتر شد.

“آرزو لباساتو این وسط ننداز. محمد دستاتو یادت نره بشوری. ساناز بیا مامان یه میوه ای چیزی بخور. بچه ها لباساتون عوض کنین امروز براتون یه غذای خوشمزه پختم.”

بچه ها چشمهایشان گرد شد. اما خوشحال بودند که مامان فاطی برایشان غذای خوشمزه پخته. دورتادور سفره با اشتیاق نشستند. مردها هم آمدند و با چشم های پرسشگر اما خوشحال مادر را پاییدند.

مثل همیشه دور تادور سفره راه رفت و گوشت های ماهیچه را توی بشقابهای بچه ها تقسیم کرد.

“بیا ننه اینم مال تو. آرزو ننه به تو دادم؟ بیا محمد خوب بهت میدم چرا از خواهرتو برمیداری. سربسرش نذار دردت تو سرم.”

بعد از ظهر شهناز که چند روزی بود از غرغرهایش ناراحت و خسته بود به من گفت: “من امشب میرم خونه. خداروشکر حالشم که بهتره.: به او گفتم: “برو عزیزم برو یه کم استراحت کن. من و سعید که هستیم بالا. مواظبش هستیم. بابا هم که هستن. “

آن شب به نیمه نرسید که صدایش را ازطبقه ی بالا شنیدم. توی پله ها بابا را صدا می کرد. سعید را بیدار کردم و پریدیم پایین. بابا رفته بود در زیرزمین که کپسول اکسیژن را برایش بیاورد. اوهم لب پله ها ایستاده بود و نفس نفس می زد. یک دستش به پله بود و دست دیگرش زیر سینه اش. به سعید گفتم:” بدو لباس بپوش.” گفت:” بذار برم اکسیژنو بیارم “گفتم:” دیره بدو باید ببریمش.”

هردو

 نفهمیدیم چه پوشیدیم. دویدم و روی مبل نشاندیمش. دیر بود جورابها توی دستم ماند. چادر را روی سرش انداختم و زیر بغلش را گرفتم. پا به پایم آمد.  

سوار ماشین شدیم. چهارتایی. سعید می خواست یک خیابان را یک طرفه برود تا زودتر به بیمارستان برسیم. بابا اجازه نداد. گفت نباید خلاف برویم. در همان خیابان درست که رفتیم به من گفت:

دستت رو بذارم تو پشتم. گذاشتم. گفت: یه دستتم بذار روسینه م. گذاشتم.

بعد آهی کشید و سرش را روی سینه ام گذاشت. تمام شد. جلوی در بیمارستان ایستادیم. نصف شب بود کسی براکاو نمی آورد. سعید بزور از ماشین بیرون کشیدش. باهم بلندش کردیم روی صندلی گذاشتیمش. وارد اورژانس که شدیم. وسایل احیا را آوردند. دیگر بی فایده بود.

بابا نشست روی صندلی و گفت: “راحت شد.”

او دیگر مرده بود.

3+

فرزانه فولادی

اهل ایرانم. از ایران متعلق به اصفهان. زنی هستم که همیشه تحصیل و خانواده را به کار ترجیح داده‌ام. کارهای زیادی کرده‌ام در رشته‌های متفاوت، اما فقط یک کار است که دوست دارم و ادامه خواهم داد. نوشتن.

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. web site گفت:

    I was looking through some of your blog posts on this site and I conceive this
    internet site is really instructive! Keep putting up.Blog range

    0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس