سفر زنانه(۳)
صبحاواسط شب، وقتی هنوز هندزفری توی گوشم بود و موزیک پخش میشد تا خوابم ببره و نمیبرد وبالاخره خوابم برده بود، توی تاریکیهای اتاق یه جسم سیاه رو بالای سرم دیدم. صورتش مشخص نبود...
صبحاواسط شب، وقتی هنوز هندزفری توی گوشم بود و موزیک پخش میشد تا خوابم ببره و نمیبرد وبالاخره خوابم برده بود، توی تاریکیهای اتاق یه جسم سیاه رو بالای سرم دیدم. صورتش مشخص نبود...
این روزها تبدیل شدهام به یک آدم با دوچشم، که فقط میبیند.آدمی که جهانهای بزرگ و پر از شگفتی روبرویش راه میروند و طنازی میکنند, و او فقط مبهوت، نگاه می کند.من حیران و...
داستان یک دست ودوهندوانهاز آنتوان چخوف داستان شیرینی از آنتوان چخوف خواندم. اول از همه اسمش برایم جالب بود که اشاره به یک ضربالمثل داشت و اینطور که معلوم است ضربالمثلی مشترک است. داستان...
بیشتر