دوباره زندگی کردن
این روزها تبدیل شدهام به یک آدم با دوچشم، که فقط میبیند.آدمی که جهانهای بزرگ و پر از شگفتی روبرویش راه میروند و طنازی میکنند, و او فقط مبهوت، نگاه می کند.من حیران و...
این روزها تبدیل شدهام به یک آدم با دوچشم، که فقط میبیند.آدمی که جهانهای بزرگ و پر از شگفتی روبرویش راه میروند و طنازی میکنند, و او فقط مبهوت، نگاه می کند.من حیران و...
داستان یک دست ودوهندوانهاز آنتوان چخوف داستان شیرینی از آنتوان چخوف خواندم. اول از همه اسمش برایم جالب بود که اشاره به یک ضربالمثل داشت و اینطور که معلوم است ضربالمثلی مشترک است. داستان...
گوشی را می گذارد سرجایش با دستهای لرزان. بغض در گلو دارد. فرو می بردش. اشک در چشمش اذن فرود می طلبد. اما اجازه اش را صادر نمی کند. ” اشکالی نداره. جوونه و...
بیشتر