گاوصندوق
ساعت کاری بانک روبه اتمام بود و کارمندان مشغول جمع وجورکردن وسایل و امور مرتبط به وظایفشان بودند، خانم عابدی دراین ساعات وظیفه داشت پولهای موجود در گیشه هاراتحویل بگیرد حسابرسی کند و به گاوصندوق تحویل دهد، ازبین کارکنان آقای شمسی نیزوظیفه داشت اسناد رادسته بندی کرده وبه گاوصندوق بانک ببرد. واین دو معمولا درساعات آخر کاری باهم برخورد وتلاقی داشتند.
خانم عابدی باعجله ای که ازساعتی قبل داشت پولها راجمع کرده وبه گاوصندوق برد تادرجای خودبگذارد وقتی وارد گاوصندوق شد ناگهان یک دسته ازپولها ازلابلای دسته ها به بیرون لیز خورد وچون درست بسته بندی نشده بود به اطراف پخش شد. خانم عابدی درحالیکه خودش رابه خاطر بی دقتی اش نفرین می کرد بقیه پولها راسرجای خودش گذاشت و مشغول جمع آوری پولهای پخش شده درفضای گاوصندوق شد. همزمان دربازشد واقای شمسی با دستی پرازاسناد وارد شد:
_ چی شده خانوم عابدی؟!
_-هیچی، نمی بینید آدم که عجله داره کاربراش جورمیشه، دوساعت پیش مرخصیمونوشتم گذاشتم که برم تاحالانشده حالام ایناریخت.
-بذارین کمکتون کنم بدجورم پخش شده. درست نبستنش.
وقتی که آقای شمسی مشغول جمع آوری پولها شد خانم عابدی شروع به شمارش پولها کرد تاوقت کمتری تلف شود اما ناگهان هردوباصدای بسته شدن درگاوصندوق خشکشان زد. خانم عابدی درحالیکه ازتعجب چشمانش گرد شده بود گفت:
-چی شد؟
آقای شمسی اما بی خیال به جمع کردن ادامه داد:
چیزی نیست حتما دررو اشتباهی بستن میدونن که مااینجاییم الان باز می کنن.
خانم عابدی تمرکزش راازدست داده بود اشتباه کرد خواست دوباره پولهایی را که جمع کرده بود بشمارد اما نتوانست و با خاطری نگران چشمهارابه دردوخت و گفت:
– نکنه برن ومارواینجا بذارن؟
-نه بابا مگه میشه الان میان . درست بود؟
– نمیدونم به درک که درست بودیانه پاشین یه کاری کنین درروبستن!
ودرحالیکه ایستاده بود پولهارا روی هم گذاشت بدون اینکه بشمارد.
آقای شمسی به طرف دررفت وبا کف دست به آن چند ضربه زد.
– کی این دروبست بازکنین مااینجاییم. رحیمی. رحیییییمییی توبستی مسخره بازی نکن بازکن درو!
- نکنه شیرین بسته اون وقتی من نیستم دررومی بنده منم بش گفتم میخوام برم مرخصی. بعد اینکه بهش گفتم دیگه ندیدمش بگم نرفتم. خاک به سرم بدبخت شدیم.
وباهردودست محکم به پاهایش زد.
آقای شمسی که انگارتازه داشت به اهمیت موضوع پی می برد روبه درکرد واینبار باهردودست مشت کرده به در کوبید اما هم صدا کم منتقل می شد وهم کارکنان گویی برای رفتن عجله داشتند و رفته بودند!
بعدازمدتی سروصدا و داد و فریاد از نوع مردانه وزنانه به صدای بم وزیر! هردوناامیدشدندوخانم عابدی که انگارقوت پاهایش راهم باامیدش ازدست داده بودسرپانشست.
– خدایاحالاچیکارکنیم من باید می رفتم تولد.
– نگران نباشین بالاخره میان دنبالمون وقتی نریم خونه. . .آقای شمسی درواقع به خودش دلداری داد!
– کی آخه؟ ازکجامیدونن اینجاییم میرن جاهای دیگه دنبالمون میگردن، ای وای خدا وبادودست سرش راگرفت انگارتازه درک کرده بود به چه مصیبتی گرفتارشده است.
– مبایل مبایل مبایلتون همراهتون نیس؟ خانم عابدی انگاربه نوری درتاریکی رسیده بود.
آقای عابدی جیبهایش راگشت: چرااینجا بود ایناهاش چراهست نگران نباشین الان زنگ می زنم مال شمانیست؟
– نه مال من رومیز بود.
-ای وای …
– چی شد؟
– خط نداره اینجا خط نمیده که … واین بار قوت اززانوهای هردوشان رفت وهردونشستند .
تااینجا هردودرحال وهوای شوک از این واقعه بودند اما حالا هردو دراین فکر بودند که تاچه زمان اینجا خواهند ماند؟ کسی به دادشان می رسد یانه؟ چطوراین وضعیت راتحمل کنند. و خانواده هایشان چقدرنگران می شوند .
- وای خدا یعنی تافرداصب بایداینجابمونیم؟
- – خب قاعدتا.
- وای من خفه میشم من نمیتونم تحمل کنم . خانم عابدی درحالیکه ناله می کرد گردنش راگرفت.
- نگران نباشین تاصب اکسیژن هست اگه فعالیت نکنیم . آروم باشین فضاخیلی کوچیک نیس.
- وای نه من ازتاریکی میترسم من حالا می میرم وا ی خدا چیکارکنم.
- صبرداشته باشین خانوم عابدی ازشمابعیده این کاراچیه؟
- این کاراچیه؟ من دارم خفه میشم من الان می میرم وای خدااااا.
- نترسین نمی میرین اگه ازترس نمیرین ازخفگی نمی میرین ودرحالیکه میخواست افکارمشوشش رانظمی دهد روی زمین نشست وبه قفسه ها تکیه دادوادامه داد:
- چیکارمیشه کرد حالا که گیرافتادیم کاری هم نمیتونیم بکنیم حالاخوبه این چراغ کوچولو روداره وگرنه توتاریکی مطلق که بدتربود
- خانم عابدی دیگرجلوی گریه اش رانگرفت و چنددقیقه ای سعی کرد خودش را خالی کند آقای شمسی اما هنوز سعی می کرد نگرانی راازخوددور کند وباشرایط جدید کناربیاید
بعدازمدت زمانی سکوت که فقط صدای فین وفین خانم عابدی درآن شنیده می شد! آقای شمسی همانطورآرام ادامه داد:
- چه میشه کرد خانم عابدی بهتره استراحت کنین چاره ای نیس کسی که فک نکنم به دادمون برسه .
- استراحت کنیم چجوری؟ نگرامونن نگران میفهمین.
بالاخره آقای شمسی رخ درهم کشید:
- بله البته که نگرانمونن وخدامیدونه چه شبی روصبح خواهندکرد ولی ازدست من وشما کاری ساخته؟ بله؟ وباتحکم بیشتر حرفش راتاکیدکرد کاری ازما ساخته نیست،
- صدای گریه خانم عابدی هم چنان سکوت گاوصندوق را می شکست.
- باید سعی کنیم این شرایط روبرای خودمون قابل تحمل کنیم ، اگه بخوایم این فکراروبکنیم تاصب دیوونه می شیم. پس بهتره آروم باشین.
ومثل معلمی که تدریسش رابه پایان رسانده ساکت شد.
زمان کند می گذشت خانم عابدی دیگر گریه راهم بی فایده تشخیص داده بود وساکت فکر می کرد شاید به اینکه خانواده اش چه فکرهایی خواهند کرد. همه جا آنقدرسکوت چیره شده بود که اگر مورچه ای پیدامی شد وآنجا راه می رفت حتما صدای پایش درتمام گاوصندوق می پیچید.
آنها واقعا راهی نداشتند هردو به این نتیجه رسیده بودند که دراین زندان ناخوداگاه و ناخواسته که بدون هیچ جرمی گرفتارشده بودند تنها واکنش ناگزیرشان ماندن وساختن باشرایط بود. درکنار کسی که آشنا نبود گرچه غریبه هم نبود .
به غیرازبی تابی تاسرحد دیوانگی که قطعا گزینه ی انتخابی خوبی نبود آرام نشستن، فکرکردن به خانواده به امید هاوشیرینی های زندگی، به فردایی که حتما روشن بود و صحبت بایکدیگر که خودش دراین زندان تنهایی برایشان یک فرصت بود برای رهایی ازوحشت ،می توانست انتخابهای مناسبی درآن شرایط باشد و فانوس هایی باشد درتاریکی گاوصندوق.
گرچه خواب وقت کمی از آن دو گرفت وبیشتر وقتشان به صحبت و تفکر گذشت اما وقتی صدای ناله ی بازشدن درگاوصندوق هردورامتوجه خودکرد. تازه فهمیدند زمان سپری شده و درسخت ترین شرایط هم چیزهایی هست که دست انسان رابگیرد وازجابلند کند و درکنارآدم قدم بزند، دلداری دهد و گذرزمان رابرای انسان آسانتر وسریع تر نماید .