سخنرانی

سخنرانی

دستانم از کیسه‌های خرید کرده‌ام، پر است. میوه‌ها را روی زمین می‌گذارم تا بتوانم در را باز کنم، اما هندوانه همانطور با کیسه‌اش قِل می‌خورَد به طرف پلکان، می پرم و می‌گیرمش. وزیر لب می‌گویم: پدر سگ…

 کلید را می‌اندازم به جان در. خیال ندارد در را باز کند. چندوقتی است در خراب است و به سختی باز می‌شود. دوباره می‌گویم: اییی پدر سگ بازشو دیگه. می‌ترسد انگار و باز می‌شود. و من با هولی که به در می‌دهم برای باز شدن، پرت می‌شوم داخل. 

خودم را جمع می‌کنم و به جای کفشم که روی سرامیک داخل افتاده‌است، نگاهی می‌کنم، باید پاک شود. کیسه‌ها را از راهرو برمی‌دارم و می‌گذارم روی میزآشپزخانه. می‌روم سراغ قابلمه‌ی قرمه‌سبزی که گوشت و سبزی‌هایش در آبی که تا نیمه‌ی حجم قابلمه را پرکرده‌است، شناور است. یاد حرف مادرم می‌افتم: آب یه‌راه دون یه راه……

شعله را زیاد می‌کنم تا آبش خوردش برود و دست به‌هم بدهد. در یخچال را باز می‌کنم کمی آب بخورم. شیشه‌های آب همه خالیست. می‌چینمشان روی میز و می‌آیم بگویم ولی نمی‌گویم پدرسگ و دهن داغم را می‌گیرم زیر شیرآب تا با همان آب داغ سیراب شود. 

با خودم فکر می‌کنم: حالا چته؟ خسته‌ای که باش. بچه‌هات چه گناهی کردن عنق منکسره‌ی  تورو ببینن. اونام خسته‌ن خودتو جمع کن دیگه….

قابلمه‌ی برنج را که صبح سیاه سحر پخته‌ام از کنار شعله‌پخش کن می‌کشم رویش تا گرم‌تر شود. و همانطور در حال حرکت، لباسهایم را در می‌آورم. و نشانه می‌روم برای سالاد درست کردن. و در حین خورد کردن خیار و گوجه فکر می‌کنم که شاید اعصاب خوردیم مال سخنرانی فرداست. دوباره این مدیر خواسته من در جلسه سخنرانی کنم. دلم می‌خواهد فحش بدهم به هرچه جلسه و سخنرانیست. آخر مرا چه به سخنرانی..

بچه‌ها یکی یکی پیدایشان می‌شود. ثمین با روپوش مدرسه صاف می‌رود طرف یخچال و شیشه آب را می گذارد به دهانش ولی تف می‌کند و می‌گوید: اییی داغه که….. و قر زنان می‌رود به اتاقش. 

ستاره به محض ورود کیفش را پرت می‌کند کنار اتاق و می‌پرد تلوزیون را روشن می‌کند و بلند به ثمین می‌گوید: امروز بازیه ؟ نه؟ 

ثمین از اتاق فریاد می‌زند: آره ساعت پنج. ولی ستاره همان جا روی مبل ول می‌شود. و فقط با تذکر من خودش را جمع می‌کند.  آخر از همه باتاخیر مثل همیشه، شاهین  زنگ را می زند. دوتا. همانطور که می‌روم در را باز کنم غر می‌زنم: نمیدونم کلید رو برای کجا گذاشتن؟ حتما من باید تا دم در برم….

در را باز می‌کنم. شاهین کیفش را می‌دهد به دستم کفش‌هایش را در می‌آورد و بدون دمپایی وارد می‌شود. به پاهایش نگاه می‌کنم. می‌کشدشان. همانطور که به طرف مبل می‌رود می گوید: وااای که چقد خسته‌م. خانوم غذا آماده‌س؟ خیلی گشنمه. امروز یه چیکه آب نخوردم….

کتش را در‌ می‌آورد. نگاهش می‌کنم.  می‌اندازد روی مبل. و خودش را هم می‌اندازد روی آن. 

می‌گویم: چرا چیزی نخوردی ؟ مگه سلمانی نبود بهت برسه؟

می‌گوید: نه بیرون بودم. جلسه بود ناجیه دو….

می‌گویم: پذیرایی نداشتن؟ 

کتش را برمی دارم و آویزان می‌کنم به جالباسی دم در.

می گوید: اون مبایل منو بده از تو جیبم. پذیرایی داشتند. پرتقال و موز بود باید پوست می‌گرفتیم. موزشو خوردم ولی پرتقالش…..

مبایلش را می‌دهم دستش. همانوقت زنگ می‌خورد و تا من میز را آماده می‌کنم و با بچه‌ها می نشینیم سر میز هنوز حرف می‌زند.

آخرش کلی بال می زنم تا متوجه‌ی من می‌شود و همانطور که حرف می زند می نشیند سر میز. نگاهش می‌کنم. نگاهم می کند و حرف می‌زند. دستهایم را بالا می‌آورم و جلویش می‌مالم به هم و سینک را نشانش می‌دهم. تلفن را می‌گذارد لای گردنش و بلند می شود و دستهایش را می‌شوید و تا بعد ناهار هم‌چنان حرف می زند و ما گوش می دهیم.

دوسه بار ثمین و ستاره می‌آیند با هم حرف بزنند می‌ترسند صدایشان برود آن طرف، نگاهی می‌کنند و منصرف می‌شوند. ناهارشان را در سکوت می‌خورند و می تپند توی اتاقشان.

به میز نگاه می‌کنم. می‌مانم جمع کنم یا کمی استراحت کنم. اما بلند می‌شوم و جمع می‌کنم. شاهین تلفنش تمام می‌شود و می‌گوید: نفمیدیم چی خوردیم. اینقدم گشنه‌م بود. 

از جایش بلند میشود و چیزی یادش می‌آید و می ایستد و همانطور که به غذا نوک می‌زند می‌گوید:

میگم خانوم من یه‌ذره می‌خوابم ساعت 6 جلسه دارم بیدارم کن دیرم نشه‌ها. میگم، راسی فردام یه جلسه دارم با مدیرا، یه فکری بکن چی بگم. اصن برام بنویس. یک دوسه چهار. بنویس چی بگم. 

انگار شک می‌کند حرفش را شنیده‌ام یانه چون من مشغول کارم و نگاهش نمی‌کنم. می آید پای سینک و توی صورتم نگاه می کند و می‌گوید:

خوبی؟ نگاهش می‌کنم. دوسه ثانیه. طلبکاری. و می‌گویم: علیکم السلام

می رود دوباره سراغ سالاد و نوک می‌زند و می گوید: نه جدی، می‌نویسی برام؟ بهشون چی بگم به نظرت؟

زیر لب می گویم: مگه سلمانی برات نمی‌نویسه. اون که بهتر می‌نویسه، به مسائلم بیشتر آشناس. 

می‌گوید: نه می‌خوام نظر تورو بدونم. بنویس تا شب بخونم …. وکلماتش وسط هوا مانده به طرف اتاق خواب می‌رود. من برای خودم می‌گویم: من خودم فردا جلسه دارم باید سخنرانی‌ام بکنم. می‌خوام یه متن بنویسم. نمیدونم می رسم یانه. ثمین هم امتحان داره باید کمکش کنم……

نگاه می‌کنم. نیست. 

ساعت نه شب برمی‌گردد. نشسته‌ام پای لپ‌تاپ. کتش را می‌گذارد لب مبل و می‌دود طرف دستشویی. و همانطور که می‌دود می‌گوید: نوشتی؟

می‌آیم جوابش را بدهم توی دستشویی محو می‌شود. 

در مدتی که در دستشویی است، نکاتی را که به نظرم می‌رسد سریع می‌نویسم. وقتی از دستشویی بیرون می‌آید می‌دهم دستش. بادو انگشت می‌گیرد. دستانش را می مالد به شلوارش و می‌نشیند روی مبل و می‌خواند.و می‌گوید: دستت درد نکنه نکات خوبیه. سلمانی برام زنگ نزد؟ چیزی نفرستاد؟ 

ثمین که صدای پدرش را شنیده از اتاق بیرون می‌آید و با کاغذی که در دست دارد می افتد توی بغل پدرش.

-بابا آقای سلمانی اینا رو گفت من نوشتم. گفت بدم به شما.

شاهین بوسه بارانش می‌کند و می‌گوید: دستت در نکنه بابایی. قربون دخترم برم الهی.

می‌گویم: خب متن سخنرانی هم که رسید. هی به من میگی بنویس.

شاهین می‌گوید: نه اون که تو می نویسی چیز دیگه‌ایه. اینکه یه حرف قلمبه سلمبه می‌نویسه. هیچ کسی‌ام گوش نمیده.

 از جا بلند می‌شود که برود به اتاق خواب. دوباره می‌ایستد و می‌گوید: چیز دیگه‌ای به نظرت نمی‌رسه؟

می‌گویم: یه فرصتی بده اونام حرفاشونو بزنن.

فکری می‌کند و بی‌کلام در اتاق خواب محو می‌شود. و من با متن سخنرانی خودم کلنجار می‌روم. نمی توانم تمرکز کنم چون دائم آن صحنه را که می‌روم پشت تریبون و سخنرانی را شروع می کنم، جمعیتی که جلویم نشسته‌اند و همه دارند مرا نگاه می کنند، انتظارشان از اینکه من چه حرف طلایی می‌زنم که به دردشان بخورد، و اینکه چه فکری در موردم می کنند، نکند تپق بزنم یا کلمه‌ای را اشتباه بگویم، متنم را فراموش کنم و اگر فراموش کردم چه بگویم و…. رهایم نمی‌کند.

متن را می‌نویسم و چند بار برای خودم می‌خوانم. تا دیر وقت تمرین می‌کنم. وقتی برای خواب می‌روم خروپف شاهین بلند است. 

صبح روزبعد اول وقت نوبت من است برای سخنرانی. مدیرم با کلماتی مرتب به حضار معرفی‌ام می کند. می‌روم پشت تریبون، وتا صلوات می‌فرستند کاغذم را روی تریبون پهن می‌کنم درحالیکه دستانم می‌لرزد. می‌ترسم لرزش دستانم را ببینند. پاهایم سست است و بزور سنگینی‌ام را تحمل می کند. سعی می‌کنم حرف شاهین رامرور کنم. ” فک کن همه‌ی اینایی که نشستن بولونی‌ان”

یک نگاه کلی به جمع می‌کنم و سعی می کنم به تک تک چهره‌هایشان نگاه نکنم که حواسم پرت شود. اما نمی‌شود. پسرخاله‌ام را به همراه زنش وسط جمعیت می‌بینم که کنجکاوانه و دست به سینه منتظر نشسته اند. نام خدا را غلیظ‌تر می‌برم تا کمکم کند و شروع می‌کنم. دیگر نمی‌توانم به متنم نگاه کنم چون مجبورم به مخاطبین نگاه کنم. متن را هم فراموش می کنم. متنی که اینهمه رویش کار وتمرین کرده بودم. نکاتی را که به نظرم می رسد مهم است می‌گویم و آیه‌ای از قرآن را هم که یادم می‌آید چاشنی‌اش می‌کنم. جمله‌ی آخر حرفهایم  را از روی کاغذ می‌بینم و تکرار می کنم. همه دست می‌زنند و تشویق می‌کنند. دستانم هنوز می‌لرزد اما خداراشکر دیواره‌ی تریبون نمی گذارد مخاطبین ببینند. مدیرم که کنارم ایستاده حتما می‌بیند. بعد از من پشت تریبون می‌رود. و با کلی تعریف و تمجید از سخنرانی مفید و پرمغز من تشکر می‌کند و برای سلامتی‌ام صلوات هوا می‌کند. 

خیالم وقتی راحت‌تر می‌شود که بعد از جلسه هم می بینم تعریف سخنرانی‌ام را پیش بقیه ی دبیران می‌کند. 

اما در همان وقت هم دارم به این فکر می‌کنم که چرا متنم را یادم رفت.

اولین سوالی که بعد از باز کردن در روی شاهین از او می کنم این است که سخنرانیت چطور بود؟

می‌گوید:عالی . خیلی خوب شد. خیلی مخصوصا قسمت آخرش. 

همانطور که کتش را روی مبل می‌اندازد و من برمی دارم و شلوارش را می‌کند و می‌دهد دست من و ساعتش را هم و می‌رود سمت دستشویی و در را باز می‌گذارد و دستهایش را می شوید می‌گوید:

متنتو که خونده بودم. متن سلمانی روهم. بیشتر از نکته‌های تو استفاده کردم. گفتم دیگه و اومد. یه ساعتی حرف زدم. همه محو شده بودند و تایید می‌کردند. بعدم توصیه‌ت رو عمل کردم. گذاشتم چنتاشون حرف بزنند. خیلی خوب بود. هم اونا حرفاشونو زدند. هم من مشکلاتشونو فهمیدم. بعد جلسه هم کلی تشکر کردند. از بس دوس داشته بودند. انگار می‌خواسن بخورنم. یکی از مدیر خانوما که همونجا بهم یه کتاب هدیه داد. کم مونده بود قربون صدقه‌م بره. سلمانی که دیگه از تعجب شاخ درآورده بود….

همانطور که به تعریف‌هایش گوش می‌دهم دارم به واکنش مخاطبین خودم در جلسه فکر می‌کنم. اما چیزی یادم نمی‌آید. آن لحظه ازبس هول شده‌بودم نتوانسته بودم ارزیابی‌شان کنم. 

0

فرزانه فولادی

اهل ایرانم. از ایران متعلق به اصفهان. زنی هستم که همیشه تحصیل و خانواده را به کار ترجیح داده‌ام. کارهای زیادی کرده‌ام در رشته‌های متفاوت، اما فقط یک کار است که دوست دارم و ادامه خواهم داد. نوشتن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس