از دوست به یادگار دردی دارم….

بعضی وقت‌ها در دل آدم آتشی‌است که به هیچ کاری فروکش نمی کند.

دردی در دل هست به یادگار که به هیچ درمانی مبادله نمی‌شود.

آرام نمی‌شوی.

نه با گشتن در فضای وب‌ها و سایت‌ها و گروههای مجازی، نه با سخن گفتن با دوستان، نه با گوش دادن موسیقی و یا حتی پیاده روی، همه‌ی اینها شاید مسکنی موقتی باشد، اما دل، مثل بچه‌ای که به دامان مادرش پناه می‌آورد دوباره به دامان غم برمی‌گردد.

البته که باید علت غم رفع شود وگرنه غم می‌ماند.

و وای از وقتی رفع شدنی نباشد. باید سوخت تا نسیان انسان به کمک‌اش بیاید.

و من الان دچار چنین غمی هستم، غمی که بخاطر تصادف و بیهوشی یک دوست بر دل دوستانش نشسته و من یکی از این دوستانم.

به آینده امیدواریم. همه‌ی ما. اصلا انسان به امید زنده‌است. در سخت‌ترین شرایط، این امید است که تاب مقاومت به انسان می‌دهد. و اگر امید را حذف کنی، باید بروی مستقیم در قبر بخوابی و دیگر هیچ،

اما گذراندن چنین روزهایی، که این روزها، کم هم نبوده‌اند، چه باید کرد؟

با اینهمه استرس و ناراحتی، یاس و فکرهای منفی که هر لحظه به مغز انسان هجوم می‌آورد چه باید کرد؟

سال پیش، حدود دوماه بعد، در اوج کرونا، وقتی در شرایط بیماری نمی‌توانستم به سراغ مادرم بروم که اوهم در بیمارستان بستری بود، تنها کاری که کمکم می‌کرد، هرشب نامه نوشتن به مادرم بود.

دستم از همه‌جا کوتاه بود. مادرم در بیمارستان تنها و بی‌کس افتاده بود و ما بچه‌هایش بخاطر درگیری با بیماری نمی‌توانستیم پیشش برویم. او تنها و ما در خانه‌هایمان تنها و زندانی.

آنوقت پناه آوردم به نوشتن.

به نامه نوشتن برای او. هرشب و هرصبح.

فکر کردم که روح‌ها حتما به هم راه دارند. حتما نجوای مرا، مادرم خواهد شنید.

و این اطمینان به من آرامش می‌داد. نمی‌دانم. هنوز هم نمی‌دانم که مادرم می فهمید یا نه. زیرا برای همیشه ما را ترک کرد.

اما برای من که دستم از همه جا کوتاه بود، نوشتن آن نامه‌ها دلخوشی بود که عذاب و استرسم را در اوج بیماری خودم و اطرافیانم کاهش می‌داد.

و امروز هم که ناراحت فاطمه هستم، جزاین کاری نمی‌توانم بکنم.

جز این که بنویسم، که:

فاطمه‌جان

چقدر خوبی،

چقدر مهربانی که الان با نبودنت، در گروه همه را به تلاطم انداخته‌ای

هیچکدام ما تو را ندیده‌ایم.

ارتباط ما فقط یک ارتباط نوشتاری بوده‌است. اما تو چنان خودت را دلهای ما جا داده‌ای که حالا جای خالی‌ات در گروه با هیچ چیز پر نمی شود.

سال قبل در اوج ناراحتی‌هایم با من حرف زدی و دلداری ام دادی.

برای دیگر اعضای گروه هم چنین بودی.

با اینکه می‌دانم زندگی سختی داشته‌ای، چند و چونش را نمی‌دانم و فقط حس می‌کنم، ولی با وجود مشکلات خودت، چنان مهربانی که برای دوستانت سنگ صبور هستی.

پاشو فاطمه‌جان پاشو.

بچه‌هایت، بچه‌های گروه، بچه‌های مهربانی‌ات همه منتظرند.

تو خوب می‌شوی و دوباره به گروه برمی‌گردی. و همه با هم دوباره می‌خندیم.

این‌بار من خواهم خندید.

مثل پارسال نمی‌کنم که نمی توانستم بخندم. قول می دهم که از ته دل بخندم.  ازته دل خواهم خندید.

من نذر می کنم برای سلامتی تو، از ته دل بخندم. قول می‌دهم. و می‌دانم تو این نذر را دوست داری و بخاطر لبخند دوستانت باز خواهی گشت.  

۲+

فرزانه فولادی

اهل ایرانم. از ایران متعلق به اصفهان. زنی هستم که همیشه تحصیل و خانواده را به کار ترجیح داده‌ام. کارهای زیادی کرده‌ام در رشته‌های متفاوت، اما فقط یک کار است که دوست دارم و ادامه خواهم داد. نوشتن.

مطالب مرتبط

۳ دیدگاه‌

  1. نسترن زراعتی گفت:

    عزیزم دوست گلم الهی آمین. 🥰🥰🥰🥰💪💪💪💪🤲🤲🤲🤲🤲🤲💋💋

    ۱+
  2. اعظم خیرمند گفت:

    الهی آمین 🙏🌹

    ۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس