به جرات می توانم بگویم نوشتن افسردگی مرا از بین برد

یکی از مراجعینم  می گفت:

به جرات می توانم بگویم نوشتن افسردگی مرا از بین برد، و یا حداقل آن را کنترل کرد.

او برایم تعریف کرد:

من سالها از افسردگی رنج می بردم.

 البته افسردگی من فیزیولوژیک بود و البته از نوع حاد هم نبود. امابهر مشگل داشتم. بطوریکه صبح ها انگیزه ای برای بیرون آمدن از رختخوا ب نداشتم. اگر مجبور نمی شدم سرکار بروم می خوابیدم و می خوابیدم.

زندگی من کمبودی نداشت. فرزندان خوب وسالمی داشتم. خودم و شوهرم هم به غیر از مشکلات معمول اقتصادی و مسائل دیگری که برای هر زندگی زناشویی متداول است مشکل حادی نداشتیم. همه چیز روی روال عادی خود می گذشت.

اما با همین اوصاف، من غمگین بودم و کمترین مشگل برای من بهانه ای بود برای بیشتر غمگین بود. بطوریکه آن را در ذهن خود مرور می کردم با آن کلنجار می رفتم و روح خود را سوهان می کشیدم.

 دائما با خودم کلنجار می رفتم و کشمکش داشتم.

خوابم نمی برد و اگر می خوابیدم خوابهای بد می دیدم.

  همیشه غمی در درونم احساس می کردم حتی در بهترین ساعات زندگی در مسافرت و مهمانی ها و …

انگیزه ی چندانی برای انجام کارو فعالیت نداشتم و هر کاری را یا به تعویق می انداختم و یا به زور انجام می دادم با اینکه پس از انجامش، بهترین نتیجه را می گرفت.

گرچه آدمی بودم که ایده ای جدید بسیار به ذهنم می رسید اما توان انجام و شروع آن ایده ها را نداشتم.

با خود فکر می کردم زندگی کردن اصلا چه ثمری دارد ؟ به فرض که ذخیره ی توشه هم باشد، برای من که کار به درد بخوری انجام نمی دهم، جز ذخیره ی توشه ی گناه نیست.

صبح ها وقتی چشمانم را باز می کردم با خود فکر می کردم: دوباره روزی شروع شد معمولی و بی هدف. بلند شوم برای چه؟ برای پختن و خوردن و شستن ؟ برای کار کردن و پول در آوردن و خرج کردن؟ امروز چه کار کنم؟ چه کاری دارم بکنم که دوست داشته باشم؟ مگر این چرخ قرار است به سود دل من بچرخد ؟

در طول روز به چیزهای زیادی فکر می کردم. به آرزوهایی که به آن نرسیده بودم. البته که کمتر به توفیقاتم فکر می کردم و آنها را چیزهای معمولی می دیدم که بهرحال به دست آمده بود و عادی بود و  یا اصلا به یادشان نمی افتادم.

در زمانیکه فضای مجازی رونق پیدا کرد و گروههای مختلف شکل گرفت و تعامل ها هم شکل دیگری به خود گرفت تا مدتی سرم گرم شدم فضای جدید سرم را گرم کرد اما پس از مدتی، دیدن پستهای تکراری و باز ارسالی را هم تحویل نگرفتم.

دوست داشتم خودم تولید کننده باشم. بدم می آمد نقش یک کپی گرو انتقال دهنده را بازی کنم بخصوص که محتوای بیشترشان تکراری بود و برایم پیامهایی کلیشه ای و نچسب به حساب می آمد.  اولش در همین گروهها پیشنهاد چت  و بحث های سازنده را کردم. بحث ها شروع می شد وولی ادامه پیدا نمی کرد. زیرا کپی بهرحال برای همه راحت تر بود تا فکر کردن و حرف زدن و تولید کردن.

 بعد کانالها شکل گرفت . کانالی زدم و سعی کردم پست های هدفدار و مفید در آن بگذارم. با مطالعه،  پست تولید می کردم ودر کانالم می گذاشتم. بعد هم کم کم خودم نوشتم و این آغاز راه بود.

تا مدتی همین کانال دلخوشی ام بود و سرم گرم شد اما ناامیدی نرفت و همه اش از این نگران بودم که حالات روحی ام در پستهایم هویدا باشد که البته گاهی هم بود.

سرانجام کرونا آمد و حال خیلی ها مثل من شد. همه خانه نشین شدند و فصلی جدید در ارتباطات ایجاد شد. گرچه کرونا بد بود اما فرصتی ایجاد شد با فضاهای جدید آشنا شوم از جمله کلاس های نویسندگی.

طی این کلاس ها تشویق به یادداشت های صبحگاهی شدم و همینطور یادداشتهای روزانه . اولش سخت بود . گاهی مدتی می نشستم و هیچ چیزی به ذهنم نمی آمد. اما توصیه شده بود هرچه می آید بنویسید.

روزهای اول جمله های کوتاه و زوری و مسخره می نوشتم و خیلی زور می زدم نصف صفحه می شد. درحالیکه توصیه شده بود حداقل سه صفحه و بلافاصله بعد از بیدار شدن بنویسید.

چند روزی که گذشت صبح ها چشمانم را که باز می کردم با خودم می گفتم : خوب پاشو باید بنویسی .

و بعد می گفتم حالا چه بنویسم؟

و همین سوال از جا بلندم می کرد. می نوشتم و دستم گرم می شد و گاهی از بین همین نوشته ها جملاتی هم برای پست کردن در کانالم خارج می شد.

 حالا پس از چندین ماه نوشتن ، به خودم که نگاه می کنم زمستانی می بینم که بدون افسردگی و سردردها شدید هر ساله گذشت و ناامیدی و یأسی که دیگر نیست و جایش را اعتدالی گرفته است.

 مشکلات شاید حل نشده باسد اما من متعادل شده ام.

می نویسم و لابلالی نوشتن، مشکلات درونی ام حل می شود و گاهی راه حلهای بیرونی هم از دلش در می آید.

نوشتن سیاه کردن کاغذ است اما اشکال ندارد آزاد کردن دل است.

نوشتن مثل دستمالی است که غبار و کدورت را ازشیشه پاک می کند.

نوشتن مثل منفذی است مه گازهای مسموم را از درون خارج می کند.

و نوشتن مثل یک جدول است که افکار را دسته بندی و منظم می کند.

و گاهی در میان این نوشتن ها چیز جالبی هم پیدا می شود. شعری، دلنوشته ای، جمله ی قصاری که می شود آن را با بقیه به اشتراک گذاشت و دید که دیگران هم با تو در آن زمینه هم احساس و هم عقیده اند و چنین احساسی بسیار دلپذیراست.  

حالا دیگر خیلی وقت است دلم نمی خواهد غصه بخورم. برای من که ورزی غم داشتن عادت و وظیفه بود و اصلا جزئی از وجودم، اکنون چنین واژه ای وجود ندارد. البته که ناراحتی ها وجود دارد اما الان قضیه فرق کرده است.

قبلا در هر شرایطی خوشی و ناخوشی غم داشتم. مثل بچه ها دلم بهانه می گرفت اما اکنون دیگر آن بچه انگار بزرگ شده و بالغ. عقلش دیگر به کارش می رسد. راحت تر می شود با او کنار آمد و آرامشی دارد که می شود رویرویش نشست و منطقی با او حرف زد.

اگر در روزگاری با سرخوردگی و ناامیدی و ضعف همه چیز را قبول می کرد و راضی می شد حالا به منطق  و آرامش می پذیرد در حالی که غمی بردلش نیست.

و از آنجایی که حالم با نوشتن خوب شد لازم دانستم این تجربه را با دیگران به اشتراک بگذارم.

من حرفهای او را شنیدم، وتجربه اش را منتقل کردم.

4+

فرزانه فولادی

اهل ایرانم. از ایران متعلق به اصفهان. زنی هستم که همیشه تحصیل و خانواده را به کار ترجیح داده‌ام. کارهای زیادی کرده‌ام در رشته‌های متفاوت، اما فقط یک کار است که دوست دارم و ادامه خواهم داد. نوشتن.

مطالب مرتبط

5 دیدگاه‌

  1. مژگان نشاط گفت:

    عالی بود عزیزم.
    در جستار نویسی مهارت بسیار دارین،
    لذت بردم

    0
  2. باخواندن این متن
    روحم از تنم جدا شد
    و آنقدر رها شد
    که رهاوردی شد
    برای روزهای سختم
    🙂👏👏

    0
  1. 21 تیر 1401

    […] به جرات می توانم بگویم نوشتن افسردگی مرا از بین برد […]

    0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس