سفر به قشم(۸)
وقتی در یک جمع کسی یه کاری رو انجام میده، معمولا بقیه هم جوگیر میشن و همون کاررو انجام میدن.به نظرم این یه قاعدهی محتوم و نانوشته برای زندگی جمعیه.
مثلا اگه وسط خیابون سرتون رو بال ببرید وبه آسمون نگاه کنید, مطمئن باشین بقیه هم سرشون رو بالا میکنن و نگاه میکنند ببینند چه خبره.
رفتن ما به هرمز باعث شد بقیه هم هوس گشت و گذار کنن. بقیهای که حال طبیعت گردی نداشتن و معمولا انرژیشون صرف بازار میشه.
و هم چنین کسایی که چندان توانایی گشت و گذار نداشتن وترجیح می دادن تو خونه بمونن و از دورهمی زنانه لذت ببرن.
موقعیکه از هرمز برگشتیم تصمیم گرفتند فردا یه دوری توی جزیرهی قشم بزنند. مدیر به راننده ی یک ون گفته بود صبح زود بیاد دنبالمون.
شب رفتیم گشتی تو بازار ستاره و فردوسی زدیم. این دوتا بازار یه روزی بروبیایی برای خودشون داشتند و قسمت اعظم خرید اونجا انجام میشد. ولی الان از رونق افتاده و جنس به درد بخوری هم ندارند.
ولی خوراکی فروشی هاش رونق داشت. پیاده روی پهن رو مبل زده بودند و به شکل فودکورت، مغازههای فست فود و کبابی و جیگری مشغول فروش بودند. شام روهمونجا خوردیم. جاتون خالی شاورما. خوشمزه بود.
برگشتن همسفری های کدبانو که از صبح مقدمات خورش کرفس رو آماده کرده بودند، اونو بار گذاشتند تا یه خورش کرفس خوشمزه و بیادموندنی برای روز بعد شکل بگیره. ولی برنج رو گذاشتند برای همون فردا موقع برگشت.
صبح زود ساعت ۸ ون اومد دنبالمون.
ظرفیت ون ۱۳ نفر بود ولی ما ۱۶ نفربودیم. پیدا کنید پرتغال فروش رو.
توی مسیر هم همه تبدیل میشن به بچه های دبستانی وهمونقدر شلوغ میکنن و دست میزنن وآواز میخونند.
اول رفتیم جزایر ناز. جزایر کوچولو موچولویی که به یه فاصلهی حدود یک کیلومتر و یا کمتر، از ساحل قشم قرار داشت.
آب بالا بود ولی من موقعی رو هم که آب بین دو جزیره نیست قبلا دیدم. اون موقع ماشینها میتونن تا خود جزیره برن. رانندهمون می گفت علت اینکه به این جزایر ناز میگن اینه که آب ناز میکنه و میره ومیاد.در اثر جزر ومد.
شترسواری و اسب سواری تفریح ساحل ناز بود که ساعت خوشی رو برای همه رقم زد. خیلیا سوارشدند و همه شون کیف کرده بودند. راستش من ترسیدم سوار بشم چون تکون های شدیدی میخورد و کمرم درد میکرد.
بعدش رفتیم جزایر هنگام. که عشق منه. برای رفتن به جزیرهی هنگام باید سوار قایق میشدیم. پیر وجوون همه اومدند وسوار دوتا قایق شدیم.
مسافت خیلی زیادی رو رفت تا به منطقهی دلفینها رسید.
من قبلا هم دلفینها رو اونجا دیده بودم ولی این دفعه دلفین ها به طرز عجیبی خیلی راحت نزدیک قایقها میشدند. شاید دیگه به قایقها و مردم عادت کردند. جمعیتشون زیاد بود و تک تک یا جمعی حرکت می کردند. با حرکتی نرم و آرام و با یک قوس رقص گونه از آب بیرون میاومدند و دوباره زیر آب میرفتند. بعضیشون مشکی و یعضی به رنگ خاکستری. تابحال اینقدر از نزدیک ندیده بودمشون.
کمی جلوتر وقتی از کنار ساحل عبور میکردیم، چندتا آهو دیدیم که اومده بودند آب بخورند. رانندهی قایق گفت جزیرهی هنگام تنها جزیره ایه که سگ و روباه نداره. و فقط آهو و خرگوش داره. ازش پرسیدم آهوها آب شور میخورن؟ گفت نه دستشون روتوی آب میذارن و از لای انگشتهاشون آب رو میخورن، آب شیرین میشه.
ظاهرا غیر از درختهای جنگل حرا، آهوهای این منطقه هم آب شیرین کن دارند.
آکواریوم قسمت دیگهی گردش بود. قبلا قسمت دیگهای رفته بودم ولی قایق ما همونجا نزدیک محلی که اهالی جزیره، دکه هایی خوراکی و صنایع دستی زدند تا مسافرین قایقها پیاده شن و استفاده کنند، ایستاد.
خصوصیت این آب زلال بودنشه و در این آب زلال، ماهیهای رنگی و آکواریومی دریای جنوب پرسه میزنند. مردم براشون نون میریزن و اونها جمع میشن. رنگ ماهیها زرد و آبی و قرمز و رنگهای شاد دیگه بود. بسیار زیبا و شگفت انگیز.
جزیرهی هنگام ساحل نقرهای هم داره که زیر نور آفتاب میدرخشه.
رانندهی قایق یک قصه ی محلی رو هم برامون تعریف کرد. قسمتی از صخره های ساحلی رو نشون داد وگفت: تو این محل، مادر و دختری که از دست پرتغالی ها فرار کرده بودند، زمین شکافته شده و اونها رو بلعیده.
ای کاش تاریخ شفاهی قشم روکسی مینوشت و این داستانها رو ذخیره می کرد. و جنایتهایی رو که پرتغالی ها مرتکب شده بودند رو برای مردم ثبت می کرد.
ظاهرا سالها این جزایر زیر لوای کشور مقتدر شاهنشاهی در اختیار پرتغالی ها بوده.
محل آخر جنگل حرا بود که راننده گفت دهات زیادی اسکلهی بازدید از جنگلها رو دارند ولی میبرمتون جایی که بهتر باشه.
وقتی رسیدیم موقع نماز بود و چون روز جمعه بود همه رفته بودند نماز.
کنار اسکله ساختمون دوطبقه ی قشنگی بود که زیرش خالی بود وطبقهی بالاش در بسته و ظاهرا به راه بود. شاید شبها.
قایقهای معمولی و دوتا قایق لنج که از چوب روسی بصورت دو طبقه درست شده بود و مخصوص گردشگران بود هم کنار اسکله پارک شده بود.
یه کم توی ساحل نشستیم آب پایین بود طوریکه تا کنار درختها نمیشد رفت. لک لک ها هم با آدم ها بیشتر آشنا شده بودند و چندتاشون روی اسکله نشستند که دونفر داشتند ماهیگیری میکردند.
بعد سوار شدیم وتوی یک ده دم فروشگاهی نگه داشت برای خرید شکلات وقهوه و چیزای دیگه. گفت کالاهاش اصله.
یه چایی عربی داد خوردیم که خیلی خوشمزه بود. ولی با دستگاه درست میکرد. یکی بهش گفت بریز توی آبجوش بدون دستگاه، به اون خوشمزگی نبود. گفت من از سیتی سنتر یه نوعش رو خریدم که اگه ساده هم توی اب بریزیم خوشمزهست. قرار شد اون برامون بخره.
دلم میخواست درهی ستارگان رو هم برم که دیگه تو برنامهی راهنما نبود. اونجا فقط لوکیشن عکسه.
51qepu