یک رویا
امروز سرحالم، چون بالاخره بعد مدتها خواب مامان را دیدم.
آنقدر غر زدم وگریه کردم، تا بالاخره سری به خوابهایم زد.این مدت، از این ناراحت بودم که با وجود مشغلهی زیاد، کسی را ندارم و مادر هم ندارم که نگرانم باشد.
خانه. باغی بزرگ بودیم. با ایوانی سرتاسری، که روبرویش زمین وسیع کشاورزی بود پر از محصول و گل و درخت. مثل باغهای قدیم اندون و گورت.
شلوغ هم بود. حشمت و سعید هم از تهران آمده بودند. حشمت یک شلوار خریده بود که بزرگ بود و میخواست کوچکش کند.
من ناراحت بودم و بیصبری می کردم. از اینطرف ایوان به آنطرف میرفتم و میگفتم مامانم مرده….
در یکی از رفت و آمدها ناگهان مامان را دیدم در دهانهی یک در ایستاده بودند و به همه نگاه می کردند.
ذوق کردم و فریاد زدم، مامانم مامانم.…
و پریدم و بغلش کردم و هی قربان صدقهاش رفتم. مدت زیادی بغلش کردم. او حرفی نمیزد ولی خوشحال بود.
او خوشحال بود و ما ماندگان در حسرت.