سفر زنانه(۳)
صبح شنبه
اواسط شب، وقتی هنوز هندزفری توی گوشم بود و موزیک پخش میشد تا خوابم ببره و بازم نمیبرد وبالاخره خوابم برده بود، توی تاریکیهای اتاق یه جسم سیاه رو بالای سرم دیدم. صورتش مشخص نبود اما جثهی کوچیکی داشت، برای همین زیاد نترسیدم. بلندشدم و نیمه خیز نگاش کردم، هنوز موزیک از هندزفری پخش میشد و هندزفری وسط دست و پام گره میخورد. حسام کمک کرد وحدس زدمکیه. هندزفری را در آوردم و گفتم: زنعمو کاری دارید؟ گفت: جام رو گم کردم.
زن عمو بود، که همراه با دوتا دختراش همسفر ماست. هشتاد سال کم و بیش داره وچندین ساله که به خاطر کهولت و افسردگی خانه نشینه و روحیهی خوبی نداره. گرچه بدن نسبتا سالمی داره. الان که اینا رو مینویسم داره وسط اتاق میرقصه.
دختراش ذوق میکنند و از تغییر مامانشون متعجب و خوشحالند. خلاصه دستش رو گرفتم و توی تاریکیها به سمت اتاق و تختش هدایتش کردم. بچه ها صبح میگفتند دیدیمت بغلش کرده بودی و میبردیش.
وقتی میبینمش یاد مامانممیافتم. مامان منهم مسافرت دوست داشت و اهل حال بود.توی مسافرت با همه آدما و شرایط سفر کنار میومد و غرغر نمیکرد. زرنگی نمی کرد و حقش رو از حلقوم بقیه در نمیآورد.
به نظرم، سفر برای سالمندان اگه بتونن و قدرتش رو داشته باشن واجب کفاییه و شاید باید توسط دکترها تجویز بشه.
عصر
خرید لذت بخشه اما وقتی آدم نیازی نداشته باشه، عواقبی داره از جمله عذاب وجدان، و همچنین انبار شدن خریدها توی کمد برای مدتها، بخصوص که جایی هم نداشته باشی بری وبخوای اونو تو مهمونیها بپوشی.
اصلا نگین که این تجربه رو نکردین. نگین که لباس نپوشیده یه گوشهی کمدتون جانمونده برای روز مبادا. برای یه مهمونی ناگهانی که نمیدونم چرا از راه نمیرسه.
این دفعه من، بخاطر شرایط اقتصادی, میخوام ففط چیزهای مورد نیاز رو بخرم. وسعی کنم بیخودی خرید نکنم. تا حالا که بیست و چهارساعت از ورودمون به قشم گذشته، موفق بودم. بقیهش رو نمیدونم.
بر همین اساس صبح یه سری به سیتی سنتر زدیم، نتیجهش یه هودی و یه سوییشرت مردونه شد.برای پسرها. البته که طبق نیاز بود. و کادوی تولدشون.
وقتی برگشتیم خونه بقیهی خانوما، غیر از دوسه تا، بیرون نرفته بودند. و بجاش بزن و برقص براه بود.
اینجا گاهی میشه فکر کرد که همه عقلهاشون رو گذاشتن تو خونههاشون و اومدند. برای اینکه خیلی راحت دیوونه بازی میکنن و یا کارهایی رو میکنن که در تمام عمرشون جلوی بقیه انجام نمیدن. درست مثل بچهها. البته بد هم نیست ، گاهی یه ذره دیوونگی و تعطیلی و راحتی، انداختن زنجیرهای دست و پاگیری که خودمون برای خودمون ساختیم، زیادی احساس بزرگی کردن وخشک بودن مثل سنگ، به ایجاد حس و حال و تازگی کمک می کنه. یه جورایی مث عالم بچگی. یه کم ساده گرفتن. یه کم اهمیت ندادن. یه کم در زمان حال بودن و یه کم از خوبی دنیا استفاده کردن. یه کم خوشحال بودن.حال خوشی داشتن. اینو مطمئنم که هیچوقت معیارهای نهادینه شده در وجود ما عوض نمیشه. اما چیزی که مسلمه اینه که روشها تغییر می کنه.
در عین حال باغصه خوردن ما هم دنیا درست نمیشه. این اعمال ماست که دنیارو عوض میکنه، نه احساسات ما و یا عصبانیت و خشم ما.
ول کن بحث فلسفی شد.
شب هم رفتیم یه رستوران که گفتند موسیقی زنده داره. فکر کردیم یه آدم حسابی میخونه ولی یه دیجی پشت دم و دستگاهش، یخورده میکس و تالاپ تولوپ گذاشته بود روی آهنگای اصلی. همون خوانندهی اصلی رو پخش میکرد با میکس.
تاپ و توپ بود دیگه. حتی دیوونههای گروه هم که اول شارژ بودند یه جورایی دمغ شدند.
برای ورود نفری صدتومن ورودی میگرفتند اگه شام نمیخوردی و شامش کمتر از چهارصد تومن نبود و ما که خواستیم اقتصادی عمل کنیم همون شام چهارصدی رو خوردیم. شوخی میکنم صذتومن ورودی زور بود ولی تا ساعت یک نیمه شب هم نمی شد گشنه نشست.
بد نیست الان که توی رستوران نشستیم زیر تاپ و توپ و بازی نورافکنهای رنگی، که توی تاریکی سالن ، میچرخن تا هیجان ایجاد کنند،
یه کم از همسفرام بگم.
قبلا گفتم هر کدوم از همسفرام یه رمان هستند برای خودشون. الان که نگاه کردم، چشمم به یکیشون افتاد که فقط یه بار با هم بودیم، اونم فقط یک شب تو چادگان. .
چیزهای کمی که ازش میدونم اینکه سنش حدود پنجاه ساله و استخوان رانش پروتزه و به همین دلیل به سختی راه میره. به سرطان سینه مبتلابوده وعمل کرده و الان در حال شیمی درمانیه. و حنی حال تهوع و ناراحتیش مشهوده. یه پسر ویه دخترش دور ازون، تهران زندگی میکنند.
با همه.ی این مشکلات روحیه ی خوبی دارهوسعی میکنه سختی های زندگی رو در سایهی سغر قابل تحمل کنه. سفرهایی که سفر زندگی رو قابل تحمل میکنه.
گاهی که نگاهش میکنم، تو حال خودش، درد و غم به چهرهش برگشته.
راستی خواننده اصلیه با تاخیر اومد و خوند. و ما شام که خوردیم دیگه بیرون زدیم.
نصف شب بود و ونی که ما رو برده بود تلفنش رو جواب نمیداد. خود رستوران برامون چهارتا تاکسی گرفت و برگشتیم خونه.