در آغوش درخت
داستان عشق او از زمانی آغاز شد که آن شبح سیاه را در انتهای جنگل دید. شبحی که واضح نبود اما بی اندازه با صلابت می نمود. آن شبح، تمام قد سیاه بود اما در اوج سیاهی، نمایشی از هیبت و شکوه و جلال بود. با طمانینه و آرامش،ظ قدم های بلند و شمرده ای بر می داشت و آرام و با صلابت به اطراف خود می نگریست. گاهی دستی به تنه ی درختان می کشید و گاهی از پایین به بالا درختان را برانداز می کرد. با اینکه در تاریکی جنگل چهره ی او روشن نبود اما در همان لحظات نخست، سحر حرکات جادوگرانه اش درخت را مجذوب خود کرد. هربار که که شبح دستهایش را بالا و پایین می برد سایه ی رقصانش، لبخندی بر دل او می کاشت. او در جنگلی فشرده از درختان کاج و صنوبر. با تنه های قطور و محکم زندگی می کرد که پیکر شب های جنگل را راه راه می کردند. شب های گذشته ی جنگل آمیخته با صدای تبر بود تق تق تق . و پس از مدتی صدای هوی می آمد. و صدای شکستن دل شاخه ها. و هربار انگار چیزی درون درخت فرو ریخت. او شبهای دیگر فقط صدا شنیده بود اما، آن صدای تکراری، حالش را به هم می ریخت. اما آن شب، دلش هم فرو ریخت.
آن شب اولین بار بود که پیکر تنومند سایه مرد را می دید، نتوانست در مقابل آن هیبت خضوع نکند. بازوهای فربه و قوی او را با وجود آنکه سایه ای بیش نبود می توانست تشخیص دهد و نرمی قلبش از نرمی حرکاتش به قلب درخت رسوخ می کرد.
هربار که دستهای سایه مرد بالا می رفت و تبر را در قلب آسمان فرو می کرد، برق شادی از دل تبر بیرون می ریخت. سپس،
ضربات آهنگین و منظم موسیقی دل نشینی، در گوش های درخت نجوا می کرد.
آنوقت، پیکر تنومند مرد در نظرش با صلابت و نرم می رقصید و هربار با خم و راست شدن،زیباترین سمفونی ها را رهبری می کرد و بدین حال، دل درخت را بیشتر مجذوب خود می کرد.
درخت عاشق شده بود عاشق مردتنومند هیزم شکن. خودش هم می دانست شاید این عشق، عشق بی مفهومی است اما دلش نمی دانست و نمی خواست هم که بداند.
از آن شب درخت به امید دیدن مرد هیزم شکن زنده بود ، به امید شنیدن صدای آهنگین ضربات تبرش.
دوستان درخت، یعنی درختان دیگر، او را می دیدند اما با او سخن نمی گفتند. سخن هم اگر می گفتند حتما همراه با سرزنش بود.
ای کاش آن درختان با هم سخن می گفتند .
مرد هیزم شکن هر شب یک درخت تنومند را که تنه ی فربه تری داشت انتخاب می کرد و با ضرباتی بر پیکرش می نواخت تا بالاخره او را به خواب ابدی وا می داشت.
درخت عاشق اما، جوان بود و تنه ی تنومندی نداشت و هیزم شکن بی توجه از کنار او رد می شد.
درخت غمگین می شد. او خود را بی اندازه، نیازمند نوازش ضربات تبر هیزم شکن می دید. بدینسان ناامید از این بی میلی، اشک ریخت و برگ ریخت. برگهایش به زردی گرایید و یک یک فرو ریخت.
آن چنان که دیگر برگی بر شاخه هایش نماند.
یک شب که هیزم شکن از کنار او رد می شد حال خشکیده و نزار او را دید و توجهش به او جلب شد، او تصمیم نهایی اش را گرفت.
تبرش را بلند کرد تا درخت را نوازش کند.
درخت از شادی این التفات، در پوست نمی گنجید. قادر نبود وگرنه فریاد می زد.
هیزم شکن تبرش را بلند کرد و درخت خندید. تبر را فرود آورد و درخت قهقه زد.
سرانجام درخت فرو ریخت و هیزم شکن را در آغوش گرفت. درخت به آرامش رسید و هیزم شکن هم آرام شد.
وقتی سپیده ی سحر جنگل را فتح کرد . و نور خورشید پیکر راه راه جنگل را روشن و شفاف کرد، در دهکده ی نزدیک جنگل ، مردم این خبر را برای هم نقل می کردند.
« هیزم شکنی که شبها درختان را قطع می کرد تا بفروشد دیشب زیر یک درخت مدفون شد و جان داد. »