نفرت
فنجان قهوه را برداشت و جرعهای ازان را چشید. تلخ بود گفت:خب چیکارم داشتی که دعوتم کردی؟مرد نگاهی به اطراف کرد و بعد سرش را زیر انداخت. کمی فکر کرد و بعد گفت: میدونی...
تک درختی بیپناه بودم در میان یک دشتی وسیع.اسیر میان طلوعها و غروبهای پیدرپی، تنها و بیرقیب.نه غایتی که برای رسیدن به آن امیدی داشتهباشم و نه همدمی که اوقاتم را در کنارش به...
محمد نهماهه، دورو بر جانمازت بچرخد و همه را بریزد بهم و دوزانو بنشیند و با تسبیحت بازی کند. پشت بند قرنطینه ظهر دسته جمعی، رفته باشید باغ کاشفی وطعم تند جوجه لاری وجوجه...
در میان بیابانی خشک وتفتیده زندانی شده بود.لبهای ترک خوردهاش با اشک خیس شد و زمزمه میکرد:آی خورشید بیرحم، بتاب بتاب و مرا ذوب کن. بیسایبانم چون سایهبان خوبی نبودم.ساعتی قبل، وقتی خواب چشمانش...
زن – میگم شیرینی بپزم یا بخریم؟ مرد -شیرینی؟ شیرینی برا چی چی میخوای؟–منکه نمیخوام، برا عید میگم. -عید؟ عید مگه شیرینی می خواد؟_ وا. اصغر.عیده دیگه. برا مهمون. شیرینی. حالت خوبه؟_ مهمون؟ با...
بیشتر